سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

کارم همینه ...

هر وقت یه کار خوبی انجام میدی و ازت تشکر میکنم یا میگم آفرین پسرم عالی بودی با یک لحن جالبی میگی کارم همینه. دیروز رفته بودی سراغ پازل 500 تکه غزل، خاله سارا هم برای اینکه جنگ به پا نشه سریع آماده شده بود و رفته بود برات یک پازل مکویینی خریده بود. عصری که اومدی خونه گفتم بیار پازلتو درست کن ببینم گفتی نه باهم. آوردیم و نشستیم سرش و باهم درستش کردیم. قشنگ یاد گرفته بودی و تا من بهت میگفتم خیل خوشگل چیدی، دستاتو باز میکردی و میگفتی کارم همینه. شیرین من، عسل من... قلبم، دلم، روحم، لحظه به لحظه باهاته. خدارو شکر میکنم به خاطر داشتنت. تو تمام منی عشق مامان. چشم و فکر بد ازت دور و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.....
7 مرداد 1399

مادرانه*اثرگذار باش

این روزها انقدر خستم که فقط خودم میدونم و خدا.  همش احساس میکنم یه چیزی در وجودم کم شده، جالبه تو این شرایط کرونایی که همه از خونه موندن و بیکاری خسته شدن من واقعا دلم یک هفته استراحت میخواد اونم فقط تو خونه، امروز ساعت ۱:۳۰ مرخصی گرفتم و راهی شدم سمت خونه. جالبه برات بگم برای چی... برای اینکه چند ساعتی زودتر برسم ‌ خونه رو مرتب کنم، چون وقتی شما میای اگر چشمت به جاروبرقی بخوره دیگه ول کن نیستی یا وقتی تی ببینی همش میخوای  رو زمین خیس بدویی و راه بری و من و بابا باید کلی حرص بخوریم که نیافتی.  ساعت ۳ رسیدم خونه و به اندازه پول یک روز نظافتچی پول آژانس دادم، خودم از کارم خندم گرفته بود، از وقتی رسیدم شروع کرد...
6 مرداد 1399

خاله لادن خریده

دیروز از استخر که اومدی بیرون لباس جدیدتو که چند هفته پیش برات سفارش داده بودم و آورده بودن تنت کردمتا پوشیدی گفتی مامان خیل قشنگه کی برام خریده؟ گفتم من برات خریدم گفتی نه تو نخریدی آله خاخن خریده چند باری پرسیدم کی خریده و شما هم دوباره گفتی آله خاخن. تازه فهمیدم میگی خاله لادن و کلی خندیدم، آخه از اونجایی که همیشه من برات اکثر پیزا رو اینترنتی میخرم و پستچی میاره تا چیزی میخوای میگی مامان بگو پستچی بیاره و هر وقتم هر کی ازت می پرسه اینو کی برات خریده میگی مامانم. ولی برام جالب بود که یاد خاله لادن افتادی، البته شاید به خاطر اینه که این روزای تابستان، تازه تیشرت و شلوارکهایی که خاله قبلا برات آورده بود داره اندازت میشه و می پوشی. ...
4 مرداد 1399

آغاز دومین ماه تابستان

طبق قرار قبلی قرار بود اولین پنجشنبه مردادماه تولد آرمین باشه، با اینکه عمه آرمین دچار کرونا شده بود ولی برنامه تولد آرمین همچنان پا برجابود و فقط برنامه ما تغییر پیدا کرد چون قرار بود پنجشنبه شب برگردیم ولی چون مهمونای عمه کنسل شده بودن ما هم میموندیم و شما هم فرصت بیشتری برای بازی داشتی. چهارشنبه شب قبل از اینکه بابایی و مامانی بیان خونمون وسایل و لباسهایی که برای تولد آرمین میخواستیم آماده کردم و قرار شد بابا مسعود وقتی از شرکت برگشت خونه ناهارشو بخوره و وسایل رو برداره و بیاد دنبالمون. صبح با مامانی و بابایی برای پختن آش خیراتی رفتیم خونه خاله سارا و بعد از ناهار منتظر بودیم که بابا بیاد. بابا مسعود تو راه که بود زنگ زد و گفت سرش خ...
4 مرداد 1399